روزنوشت های من

دیوانه تر از خویش کسی میجستم، دستم بگرفتند و به دستم دادند..! #جناب_سعدی

روزنوشت های من

دیوانه تر از خویش کسی میجستم، دستم بگرفتند و به دستم دادند..! #جناب_سعدی

همه چی از اونجا شروع شد که خوندن و یاد گرفتم و مامان جان سریعا اقدام کردن به معتاد کردن بنده به کتاب! بعد از اون حتی یک روز رو هم به یاد نمیارم که بدون خوندن و عشق به خوندن کتاب و متن گذرونده باشم D:
از اونجایی که نوشتن هم خیلی خوبه و من به چشم دیدم ک شبکه های اجتماعی اصلا نمیتونه جای وبلاگ و بگیره با پیشنهاد یه دوست (: وارد بلاگفا شدم.
ولی ناگهان تعداد زیادی وبلاگ در بیان دیدم ک عالی بودن.این همه حرف زدم ک بگم از بلاگفا سفر کردم به اینجا تا اونارو داشته باشم و از خدمات بیان هم بهره ببرم.
ممنون ک خوندین البته اگه خونده باشین D:

همیشه روی زباله هایی که از ماشین میریزن بیرون حساس بودم، حتی مورد داشتیم وقتی مدرسه میرفتم از سرویسم پشت چراغ قرمز پیاده شدم و به اونی که اینکارو میکرد تذکر جدی دادم {توصیه جدی: اونموقع مثل الان نبود و اینکه شخص مورد نظر کوچکتر بود. امروزه این حرکت و بهیچ عنوان انجام ندید!!! عواقب خوبی نداره -__-}  یا مثلا یبار رفتم سوار ماشین خاله عزیزم بشم دیدم رو زمین کاغذه فهمیدم اون ریخته جمع کردم گذاشتم تو کیفم که بعدا بریزمشون. اگه اینهمه قصه حسین کرد شبستری گفتم برای اینه که عمق فاجعه قشنگ مشخص باشه. امروز بعد از گرمای زیادی که منو پخته بود داشتم به همراه دوستی که باهاش رودربایسی دارم بستنی میخوردم و اونم منو با ماشینش میرسوند جایی، در همین حین یک قطره از بستنی ذلیل مرده آب شده بدبخت ریخت رو مانتوش، چشم هیچکس نبینه همچین چیزیو کل بستنی و بسته بندیشو هرچی دم دستش بود با هم انداخت وسط اتوبان!!! ترجیح میدم قیافه خودمو توضیح ندم و بذارم عمق فاجعه خودش نمود پیدا کنه :|
+وقتی از تو ماشین آشغال پرت میکنید بیرون، خودتونم باهاش پرت کنید! چرا بین آشغالا فرق میذارید آخه؟!
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۶
خاکستری روشن

عجب وضعی شده ها...من اومدم دوتا وبلاگ داشته باشم از همون قبلی هم جدا شدم، در نتیجه اینجا هم خالی از سکنه باقی موند. اما حالا با انرژی زیاد اومدم که هم اینجا بنویسم هم اونجا. شایدم واقعی واقعی بار و بندیل و جمع کنم بیارم اینجا خودمو راحت کنم که البته اینکار نمیشه آخه من اونجا یه عزیزی دارم که منتظر برگشتنش از ستارشم .وقتی هشت سالم بود شازده کوچولو رو خوندم و هیچوقت فکرشم نمیکردم یه روزی خودمم منتظر شازده خودم باشم که از ستارش بیاد. بهرحال سلاااام بیان جان

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۸:۲۹
خاکستری روشن
اصلا میدونید چیه ؟ همش از اون روزی شروع شد که رفتم یه وبلاگ و دیدم و خوشم اومد. بعد از توی اون وبلاگ وبای دیگه رو دیدم و از اونها هم خوشم اومد!
در همین راستا بعد از کلی کلنجار رفتن گفتم که نه وب خودم خوشگلتره ایناها رو لینکشونو میذارم :))
ولی رفتم دیدم ای دل غافل این بلاگفای حسود نمیذاره آدرسایی که مال بیان بلاگه بذارم :| یک_هیچ به نفع بلاگفا شد.
بعد با کلی حس عصبانی بودن اینجا رو افتتاح نمودم بلکه بتونم با نرم افزار مهاجرت وبمو از اونجا بردارم بیارم همین جا که بشه خونه جدیدم! ولی بازم بلاگفا یه ضربه دیگه و گــــــــــــل توی دروازه دو_هیچ شدیم و بلاگفا جلو افتاد :|
دیگه دیدم اینجوری نمیشه گفتم میرم به زورم که شده لااقل آدرس این خونه نوسازمو اونجا مینویسم که بالاخره بعد از کلی جنگ و دعوا تونستم یکی از دوستان و پیوند مغز استخوان بزنم به وبلاگ ولی بقیه هیچ هیچ هیچ :|  (شما هم یاد شاهین افتادین D: خودمم یادش افتادم)
دیدم بلاگفا سه _هیچ جلوعه و منم که نمیتونم هیچجوری آچمزش کنم پس ترجیح دادم مثل یه دختر خوب و البته تسلیم شده(شما به کسی نگیدا مثلا خودم خواستم) هم اینجا رو داشته باشم هم اونجارو.
اینجا مال اهل قلم! اونجا هم مال دوستای بلاگفایی
باشد که رستگار شوم :))
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۸
خاکستری روشن
چرا نرم افزار مهاجرت فقط باید برای ویندوز طراحی شده باشه؟؟!!
چرا؟؟!!
مگه رسانه متخصصان اهل قلم نیست؟ مگه اهالی قلم فقط توسط رایانه شخصیشون مینویسن؟ :|
حالا مجبورم دو روز صبر کنم تا خونه جدیدم آماده شه و وسایلمو از بلاگفا بیارم (:

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
خاکستری روشن